کهکشان بی رنگ |
|||
شنبه 24 دی 1390برچسب:تشنه ی عشق تو,داستان عاشقانه,داستان جالب,داستان آموزنده,, :: 10:12 :: نويسنده : رحمانی
هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آیندهمی بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
برای خواندن ادامه این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید. ادامه مطلب ... موضوعات آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|